قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

مه کار مونوم تا قربانعلی راحت باشه و درس بخوانه

 بسم الله تابان / 13 میزان 1389 / محله چونی / بامیان

بامیان شهریست زیبا ، مردمان خیلی مهربان در آن زندگی میکند شاید همه شما بر این موضوع با من هم نظر باشید. بامیان بر علاوه ای که یک محدوده جغرافیایی در مرکز افغانستان است یک فرهنگ است و نماد از مقاومت و سلحشوری است.

تاریخ بیاد دارد یک زمان یادی از این نام برای خیلی ها آزار دهنده بود و خیلی ها تنفر داشت و بدش می آمد ، مردمان این سرزمین از بس که به جرم وابسته بودن به این نام تحقیر شده بودند کمتر سعی میکردند در مناطق دیگر سفر نمایند و معاملات تجارتی انجام دهند ، موارد خاص برای شهروندان این محل ممنوع بوده از جمله درس وتعلیم  وجایگاه بلند در قطعات و جزوتامهای نظامی .

بزرگان این محل میگه حاکمان که از طرف دولت مرکزی (کابل) برای فرمانروای در این منطقه مسئول میشدند بر علاوه کار های قانونی هر آنچه در دلشان خوب میبود در انجام دادنش هیچ ناوقت نمی کرد. 

بهر صورت در یک زمان تاریخ ذهن مردم گواهی میدهد و بیاد دارد که مکتب تازه در این مناطق رواج یافته بود مردم روغن زرد ، گلیم ، نمد ومواشی را به عنوان رشوت به مسئولین میداد تا پسرش را در مکتب به گفته ای خودشان سیاه نکند (شامل نکند) اربابان محلی زمانیکه از ش پرسیده میشد که بچه کی واجد شرایط مکتب است او پسر یک غریب را نشان میداد و پسران خود را بگفته خود شان از این خطر دور نگه می داشت ، مردم محل به یک نقل عقیده داشتند که بمجرد شامل شدن به مکتب کافر میشود و از دین خارج میشود و در این جمع بعضی از آخوند ها نیز تبلغ میکردند که مکتب سرکاری جای کافر شدن است به همین دلیل خیلی از فرزندان این سرزمین نتوانستد با وجودیکه بعد از قرنها دروازه مکتب بروی شان باز شده بود مکتب رفته و با سواد شود.

ولی اکنون جریان فرق میکند اگر بگویم برعکس شده زیاد مبالغه نکرده ام ، زمانیکه در ساعات شروع و ختم کلاس های درسی مکتب در جاده ها باشیم  فکر میکنم که همه مردم در مکتب میروند ، خانواده ها زمانیکه در خانه ای شان نوزاد متولد میشود و بعد از چند مدت روز شماری میکند که چی وقت فرزندش بزرگ شود تا به مکتب برود درس ومکتب به یک ارزش تبدیل شده همه برخلاف گذشته مکتب را بهترین جا میداند روحانیون کنونی با ان زمان نیز فرق کرده آنان نیز دید بازتر دارند والبته شاید کسانی در بین شان به همان خواب و خیال های قبلی باشد.

در این روزها بامیان سرد شده فصل خزان است برگ درختان رنگ زرد را بخود گرفته وکم کم به زمین می ریزند ، زمانیکه از زیر درختان عبور کنید برگ خشک شده ای درختان زیر پاهای شما صدای جالبی میدهد ، تعدادی از خانواده های اند که این برگ های زرد و ریخته شده درختان را برای اینکه در زمستان از شر سرمای خشن بامیان در خانه خود با سوزاندن آن در امان باشند انرا جمع اوری میکند و در محل امن در حویلی خود نگهداری میکنند ، محلی که من برای زندگی مسافری انتخاب نموده ام ، خیلی جای زیبا و در فراز تپه است که از آنجا هر دو بودا بامیان هر لحظه قابل رویت است البته نه تنها بودا بلکه شهر غلغله وسایر نقاط مرکز بامیان ، در دامنه و حتی الی فراز این تپه درختان چنار، بید ، سپیدار ، سرخ بید ، عکاسی  زیاد است دوستانم میگویند ملکیت ریاست زراعت است شاید هم باشد چون زمین دولتی میباشد.  من هر صبح گاهی بعد از بیدار شدن از خواب و ادای فرض الهی برای قدم زدن می برایم تا کمی هم ورزش شود وهم از شر چاقی خود را نجات دهم ، زمانیکه از استقامت چوک بابه مزاری (ره) بطرف اتاق بر میگشتم مسیر که از کنار تعمیر کمیسیون مستقل حقوق بشر میگذرد را انتخاب کردم تا از پائین مرکز میراث های فرهنگی بامیان به اتاق بروم ، در فاصله میراثهای فرهنگی ومحل زیست من، همان سلسله درختان دولتی قرار دارد ، در این میان صدای شرشر را شندیم بنظرم آمد کسی است برگ ریخته شده درختان را جاروب میکند آهسته آهسته در حرکت شدم وهر قدرت پیش می آمدم به صدا شرشر نزدیک میشدم ، از میان درختان خانمی را دیدم که در همان صبح وقت و هوای سرد دارد برگ درختان را جاروب میکند ، وی برگها را ابتدا در یک محل انبار کرده بود وبعد در میان یک بوجی کلان سفید می انداخت ، زمانیکه من با وی نزدیک شدم  به من گفت :" بچیم بییه قدیم کمک شو امی بوجی ره به لی سریم بال کو" متوجه شدم خیلی خنک خورده بود بدنش لرزه میکرد ، خیلی دلم برش سوخت گفتم" چشم اینه امادوم " قبل از اینکه کمک شوم بوجی را بالای سرش بلند کنم از وی چند کلمه پرسیدم در اول گفتم : "یخ نکدی" در جوابم با لهجه شرین محلی گفت : " چیز کار کنوم مجبوریم اگه بلگ جمع نکنوم زیمستو قد ازی یخی گذاره نموشه" باخود گفتم بلی اگر دیگر امکانات نباشه واقعاً سخت است با سردی زمستان بامیان جور آمدن در ادامه پرسیدم : " بچه ندری که قنجیغی تو کمک شونه " متوجه شدم که با شنیدن کلمه قنجیغه کمی متعجب شد فکر کردم که نفهمید چون قنجیغه بمعنی همراه بیشتر در جاغوری و مناطق غزنی استعمال میشود و باز گفتم " قد تو کمک شونه" اینبار به زمین نشست وگفت " دیروم شکر خدا مکتب موره  قربانعلی نام دیره" پرسیدم چرا قد خود خو نمی ری که کمک شونه " در جواب برایم یک حرف پر معنی را گفت که تیتر این نوشته را تشکیل داد " مه کار مونوم تا قربانعلی راحت باشه و درس بخوانه " دیدم بسیار سردش شده گفتم بگیرو که بوجی ره به لی سر تو بال کنوم بورو که یخ کده ، برای گفت " اری باید چه بوک بوروم که چای صبح بخشی اولادی خو تیار کنوم تا ده مکتب از وا دیر نشنه .

زمانیکه من از یک طرف بوجی گرفتم متوجه شدم خیلی سنگین است بخود گفتم چگونه میتواند تا خانه خود ببرد خوب بوجی به مشکلی بالای سر این شیر زن بلند شد باور کنید متوجه شدم پاهایش از بس این محموله سنگین بود به لرزه در آمد ، پرسیدم گرنگ (سنگین) است ؟ برایم گفت " اری  ای سبیل منده بلگ در ای وختا تر استه " وی در حرکت شد محموله برگ در جریان حرکت گاهی به شاخچه بند میشد وگاهی پاهای این مادر مهربان از روی سنگچل ها می لخزید وی  قبل از اینکه از جلو چشمانم گم شود یک عکس از وی گرفتم  ، در میان درختان انبوه از مقابل چشمانم نا پدید شد.

شما ببنید تفاوت امروز را با روزیکه والدین فرزندان شانرا در میان کندو آرد ، در کادان مخفی میکرد تا مامور معارف وی را نبیند ودر مکتب شامل نکند ببوسم دستان چنین مادران باعزمت را که با مایه گزاری از تکه تکه وجودش میخواهد فرزند فردا باسواد باشد و نان راحت بخورد و دیگر زجر زمانس را تحمل نکند.

یاداشت: این نوشته را میتوانید با ذکر نام نویسنده نشر استفاده نماید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد