قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

در این شهر همه چیز لیلام است ۲۰ افغانی

مدتی شده بود که از این شهر چیزی خرید نکرده بودم و هیچ بنا به عدم دسترسی در آنجا نرفته بودم زمانیکه از شهر اصلی ام (بامیان) عازم اینجا شدم یک از دوستانم  که هنگام آمدنم در بامیان تشریف نداشت بعد از

چند روز وی به بامیان امده بود برایم احوال داد وگفت : ناجوان هستی یک خدا حافظی هم نکردی . خوب گفتم شرمنده برایم گفت من کار داشتم در آنجا گفتم امر کن . 

برایم وظیفه سپرد تا یک نوع تکه برایش بخرم وبفرستم به همین بهانه رفتم شهر ومحلی که بیر وبار است .همه مردم بدلیل اینکه مخزن کالاهای است وقمیت مناسب هم دارد در آنجا می ایند وکالای مورد ضرورت خود را خریداری میکنند . 

در این جا همانند سایر شهر های افغانستان در کنار جاده ها دست فروشان نشسته کالاهای خورد وازان قمیت را روی چادرکی انداخته وهمه صدا میزنند لیلام شد ۲۰ افغانی لیلام شد ای بی خبر لیلام شد در این میان جوانی توجه ام را بخود جلب کرد هرکسی از مقابلش میگذشت صدا میکرد وحتی چند قدم از باوزیش مبگرفت ومیگفت بخیر چند میخری برای شما ازران میدهم و... ولی تا زمانیکه من انرا متوجه بودم موفق به فروش حتی یک افغانی هم نشد. 

دست فروشان اکثریت جوانان بودندودلم برای شام میسورد چرا اینها در دانشگاه ومکتب مباشند بهر صورت این بچه با هم شوخی هم داشتند ویک دیگر را بالگت میزد وچشمش را می بست وفرار میکرد در مقابل یکی از این دست فروشان زن میانسالی داشت چیزی را میخرید وسر گرم چینه زدن بود ودست فروش بالای یک بوشکه زرد رنگ که اصلا از روغن نباتی بود ولی برای خود اب اورده بود اما خالی شده بود نشسته بود یکی از دیگر از بچه های دست فروش که هر طرف میرفت ویکی را آزار میداد به دوییش امد این چوکی ( بوشکه) وی را بالگت زد واین دست فروش چون نزدیک جویچه پر از اب سیاه رنگ که نمیدانم از کجا سرچشمه میگرفت وبسیار چتل بود در میان ان غلطید ودوباره با عجله بدون اینکه فکر کند لباسش چتل شده بلند شد وبه ادامه چینه زدن با خاله ادامه داد خاله گفت : وی جوان مرگ شوه ای بچه چقدر بی تربیه بود . ای دست فروش گفت : خیر اس خاله تو جور بیا مه باز قد او می فاموم . 

برایم بسیار جالب بود در اول فکر میکردک که در وجود افغانها هم حوصله واز خود گذری پیدا شده ولی بعد از شنیدن این حرف متوجه شدم که نه این حوصله برای فروش کالا خود کرده نه ایمکه براستی حوصله کرده وکار وی را یک عمل احمقانه پنداشته . 

من از آنجا حرکت کردم بعد از جستجو دوکان مورد نظر را پیدا کردم که همان تکه را دارد البته دوست عزیز یک موضوع از یادم نرود گرد وخاک وافتاب سوزان این شهر در همین حالات بسیار وضعم را خراب کرده بود . 

چینه وچینه زدن وبه جان زدن برای خرید یک کالا تبدیل به عرف شده هم مشتری( خریدار) سعی میکند تا به جان بایع ( فروشنده) بزند وهم عکس آن . 

مه هم بسیار چیته زدن را یاد ندارم بمجرد که داخل دوکان شدم صاحب دوکان که یک مرد میانسالی بود از جا برخواست مثل اینکه یک دوست صمیمی خود را یافته سلام داد وگفت خوب شد دوباره دیدمت . من از جا تکان خوردم که نشوه من از ای قرضدار بوده باشم ویا اینکه ای مرد من را بجای کسی دیگه اشتباهی نگرفته  باشد خوب من هم احوال پرسی کردم در این زمان هر قدر بر مغز خود فشار می آوردم که این مرد کی باشه ومن چرا نمی شناسم در حالیکه وی حتما منرا می شناسد خوب بهر صورت برایم می گوید حاجی صاحب خوب است خودت خوب هستی تکه که پیشتر بردی خوبیش خو بود ده دوکان مه هیچ مال خراب نیست . 

خوب قصه کوتاه تکه مورد نظر را خریدم واز دوکانش برامدم . 

پیش خود فکر کردم من خوای مرد را نمی شناسم چرا اینقدر منرا تحویل گرفت از لحاظ امنیتی در ذهنم هزاران گپ جولان میزند چون بعضی تاکتیک ها استخباراتی چنین نوع است . وجودم را دقیق بازرسی کردم که در هنگام احوال پرسی چیزی را جابجا نکرده باشه چیزی نیافتم . 

بعد از اینکه در محل ثابت رسیدم بعد از فکر به نتجه رسیدم که ای مرد نوع بازار یابی وجلب مشتری اش چنین بوده دیگر هیچ گپی نبوده. 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد